آینه جم ؛ شعری از حسین مشتاق شاعر خوش ذوق جمی که در مورد گرانی های اخیر پیاز سروده شده است.
«ارزش پیاز »
جمعه بازار رفتم و پرسیدم از نرخ پیاز ا | گفت با من آن فروشنده بصد ادفار و ناز ا | |
رو اول بانک و بگو بهرت دهند وام پیاز ا | گر ندادند وام برایت با پیاز اَنصُر بساز س | |
گفتمش جان برادر سیم بگو جای پیاز س | گفت جلوتر میروی نزدیک باشد در کنار پمپ گاز س | |
چون رسیدم دیدمی بنشسته است با عژّ و ناز س | روی تخت پادشاهی چون شهان با روی باز س | |
پیش روش تعظیم بنمودم به وی کردم سلام س | در جوابم گفت کجا می آئی و از نرخها داری پیام س | |
با تکبّر خم به اَبرو زد بگفت با حرص و آز س | این منم باشم پیاز هر خانه ای هستم نیاز س | |
با غضب گفتا تو را کی داده رَه در پیش ما س | چون نگهبانان من باشند همیشه در سرا س | |
موز و سیب و پرتقال اینها نگهبان منن س | خوابشان برده سر پست میکنم بیرونشان از انجمن س | |
گفتمی که خواب بودند و ندیدند بنده را س | تو بزرگی راهنمایی کن منِ درمانده را س | |
گفت برو در نزد گیلاس و بگو احوال خویش س | چون رئیس دفترش کردم همین چند روز پیش س | |
منشیَم باشد شلیل و نوکرم باشد هلو س | آن زمان بگذشت که بودم در دکان دی غلو س | |
با همه بی اعتنایی می نهادید پای بر فرق سرم س | فکر میکردید همیشه مُفلس و دربدرم س | |
هر کسی روزی رسد دنیا بکام س | من هم اکنون شیر دورانم بگیرم انتقام س | |
این زمان بفروش اثاث خانه ات با سوز و ساز س | تا که با پولش بگیری چند کیلویی پیاز س | |
کن تواضع با فقیران و محبّت پیشه کن س | کار دنیا این چنین است لحظه ای اندیشه کن س | |
از تکبر چونکه نشناختیم یه روز قدر پیاز س | پس روا باشد فروشد بهرمان صد غمزه، ناز س | |
این چنین بازی همیشه بوده در دنیای پیر س | عزّت و ذّلت ببین بهر پیاز و پند گیر س | |
حامی مُستضعفان باشیم مشتاق همچو شیر س | روبهی بی دست و پا هم تا توانی دست گیر س |
حسین مشتاق
[کد خبر:AJ22426]