زهره عرب

این مادر بوشهری ۲۴ سال آه در سینه دارد؛ ۲۴ سال خون دل خورده و در حسرت های شبانه اش، کودک گمشده ای را صدا زده که حالا دختر جوان بیست و هشت ساله ای شده همسن و سال من ... کودکی که یک روز برای بازی به کوچه رفته و دیگر به خانه برنگشته است! 

صبح یک روز گرم و آفتابی به دیدارش می رویم... مادر به گرمی از ما استقبال می کند، در چشمان نمناکش حسرت موج می زند، حسرتی آمیخته به امید و انتظار...

از او خجالت می کشم، از اینکه از دردها و رنج هایش بی خبرم... از اینکه تمام این ۲۴ سال را اشک ریخته و در تنهایی فاطمه را صدا زده است! از اینکه هیچ نمی دانم بر او چه گذشته است و حالا روبرویش نشته ام و می خواهم این ۲۴ سال را بریزد در قالب کلمه تا من بنویسم.

شنبه دوم اردیبهشت هزار و سیصد و هفتاد و چهار/ بوشهر

خیرالنساء چمن از روز واقعه می گوید: "ما در کوی فضیلت زندگی می‌کردیم، منزلمان سر خیابان بود و فاطمه همیشه می‌رفت در کوچه بازی می کرد و هر وقت پدرش به خانه می‌آمد با او برمی‌گشت... من آن زمان باردار بودم، آن روز هم خیلی ظرف شسته بودم و چون قرار اسباب کشی داشتیم کارهای خانه زیاد بود، فاطمه هم با برادرش نیامده بود و به انتظار پدرش مانده بود. ساعت  ۳ ظهر همسرم به منزل آمد به او گفتم خسته ام و فاطمه را به خانه بیاور. او هم گفت تو بخواب، می‌آورم، من هم دلم امن شد و خوابیدم... و هنگامی که بیدار شدم ساعت ۴ شده بود، دیدم همسرم دارد لباس می پوشد تا برای اضافه کاری به اداره برود. پرسیدم فاطمه کجاست؟... پسرم هم در اتاقش خواب بود و فراموش کرده بودند فاطمه را صدا بزنند... آن روز دقیقا ۲ اردیبهشت سال ۱۳۷۴ بود."

http://bushehr.isna.ir//Files/News/Image/13983/1004.jpg

مادر در تعطیلی فروردین همان سال خواب دیده که دخترش گم شده است... با بغض ادامه می دهد: "من چادر پوشیدم و سریع به خانه همسایه رفتم، از فاطمه پرسیدم گفتند همان موقع به خانه تان برگشته است. همان موقع محله های شصت دستگاه، هزار دستگاه، و همه جا دور و نزدیک را گشتیم ولی هیچ اطلاعی از او پیدا نکردیم. و دیگر رفت که رفت." در کوچه بازی می‌کرده، و همه آخرین بار او را در حال بازی دیده بودند. خانواده اش به همه جا سر زده اند اما ردی از فاطمه نیافته اند.

مادر از پیگیری هایشان می گوید و بیقراری های بعد از گم شدن دختر. "منزل ما دو طبقه بود و هر کدام از بچه ها خانواده شان به دنبالشان آمده و رفته بودند و او تنها بازی می‌کرده. به آگاهی اطلاع دادیم و به دادگاه هم رفتیم، ولی پیگیری‌هایمان نتیجه ای نداد. تاریخ  ۱۱ مرداد بود که جابجا شدیم و به این منزل آمدیم. کسی نبود به ما کمک کند و با ما همکاری کند، همه اینها دست به دست هم داد و اینهمه سال بدون فاطمه گذشت. تا مدتی می‌رفتیم شکایت می‌کردیم و می‌گفتیم به فلانی مشکوک هستیم ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد، چندین بار هم به آگاهی رفتم و شکایت کردم اما هیچ توفیقی حاصل نشد... فاطمه خیلی دختر عاقلی بود، شماره‌ی خانه، تلفن منزل و تلفن اداره پدرش را بلد بود. اما نمی‌دانم چرا این اتفاق افتاد همه چیز دست به دست هم داد تا روزگار فاطمه را از ما بگیرد."

اینک دختر ۴ سال و هشت ماهه خانواده گم شده و هیچ اثری هم از او نیست، پدر و مادر فاطمه هر چه می گردند کمتر می یابند. 

مادر ادامه می دهد: "چند وقت بعد از این اتفاق یک خانم مرتب به خانه ما زنگ می‌زد و می‌گفت فلانی دختر شما را دزدیده و فروخته است. آن فلانی آشنای ما بود، سوال کردیم اما او هیچ دشمنی با ما نداشت که دخترمان را بدزدد.  ۲۴ سال پیش تلفن‌ها شماره نمی انداخت، به دنبال آگاهی هم رفتیم و خبر دادیم تا مجوز بدهند که تلفن ما را کنترل کنند اما همان زمان به دلیل برخی تخلفات آن فرد را اعدام کردند، من هم پشت تلفن قضیه را به آن زن گفتم و دیگر به ما زنگ نزد."

۲۴ سال انتظار / همیشه خواب می‌بینم فاطمه پیدا شده است

او با شرح حال ۲۴ سال چشم به راهی اش گفت: "من همان موقع در خواب دیده بودم که دخترم گم شده و پیدایش می کنم. الان هم هر موقع خواب می‌بینم تا پیدا شده است. دادسرا به ما وکالت داده تا خودمان موضوع را پیگیری کنیم. بعد از ماجرای تلفن آن زن پرونده فاطمه هم بسته شد. همین هفته هم پسرم دنبال پرونده رفت و بایگانی های سال ۷۴ را در آوردند اما پرونده فاطمه گم شده است."

فاطمه متولد روز 6 شهریور 69 بوده و الان تقریباً 29 ساله  است. سه روز مانده به چهار سال و  ۸ ماهگی اش که برای بازی به کوچه رفت و دیگر به خانه برنگشت...

پدر از دلتنگی هایش می گوید، از آغوش دختر کوچکی که همیشه به روی او باز بوده... از اینکه دختر بیش از همه انتظار رسیدن پدرش را داشته تا آمدن پدر پایان بازی های کودکانه اش در کوچه باشد. از اینکه فاطمه لبخند و شادی اش را به آغوش و اندوهش را به خستگی های پدر گره میزده است.

http://bushehr.isna.ir//Files/News/Image/13983/1003.jpg

دختر مهربان و خوش اخلاق و باهوش بوده؛ این را مسلم پولادی با اندوه آشکاری می گوید. "همه فامیل دوستش داشتند، اخلاق و برخوردش خیلی خوب بود. یکی از فامیل ها روزی به منزلمان امد و از فاطمه پرسید اگر گم بشوی اسم پدر و مادرت را بلدی؟ فاطمه جواب داد بله اسم همه را بلدم، و متاسفانه از شانس بد طولی نکشید که این اتفاق رخ داد."

پدر از هوش سرشار فاطمه می گوید، از اینکه اسم تمام اعضای فامیل را می‌دانسته و خیلی هم کنجکاو بوده است. می گوید شماره تلفن منزل تمام اعضای فامیل و همسایه ها را از بر بود. همه را دوست داشت و اخلاق و برخورد و رفتارش نمونه بود. نمی‌دانم شاید خواست خدا بوده که چنین اتفاقی برای ما بیفتد.

مادر غمگینانه می‌گوید فاطمه خیلی مهربان بوده. بعد با اشک شروع می کند به خاطره گویی... 

"شب که می‌خواست بخوابد به من شب به خیر می گفت و صبح هم که بیدار میشد به یکی یکی اعضای خانواده صبح بخیر می‌گفت. وقتی می‌رفت داخل کوچه بازی کند اصلا عادت نداشت که جای دوری برود و در حیاط بازی می‌کرد. وقتی هم برمی‌گشت می‌گفت مامان پایت را دراز کن و روی پاهایم می‌نشست. بعد دست می‌انداخت دور گردنم، مرا می‌بوسید و می‌گفت مامان خیلی دلم برایت تنگ شده است.  ۲۴ سال گذشت؛ در این سال‌ها خیلی عذاب کشیدم و چه مریضی هایی که مبتلا نشدم."

از او پرسیدم اگر الان خبر بدهند فاطمه پیدا شده و می خواهد به خانه برگردد چه می کنید؟ با جانی تازه جواب می دهد: "چه نمی کنم؟ حاضرم زندگی‌ام را بدهم و فقط یک بار دخترم را ببینم. اگر پیش خانواده دیگری هم زندگی کند کاری ندارم، چون بیشتر آن خانواده زحمتش را کشیده اند و ۲۴ سال بزرگش کرده اند.  میخواهم حداقل دخترم را نشانم بدهند. اگر بدانم جای دیگری خوشبخت است کاری ندارم و مزاحمش نمی شوم،  فقط جای دخترم را بدانم و تا زنده‌ام هم من او را ببینم و هم او من را ببیند.  اگر پیش خانواده‌ای باشد که فرزند ندارند من حرفی ندارم.  امیدوارم پیش هر جا هست سالم و خوشحال و راضی باشد. تنها می‌خواهم که با بچه ام آمد و رفتی داشته باشم، فقط می‌خواهم تا زنده‌ام دخترم را ببینم تا آرزو به دل نمانم...  اگر فاطمه برگردد انگار خدا دوباره مرا جوان کرده و فرزندم را به من بخشیده است..  ۲۴  سال است که او را ندیده ام، و امیدوارم از خدا که برگردد و دل خانواده ام را شاد کند." 

مادر از نشانه‌ی مشترکی می گوید که در تمام اعضای خانواده وجود دارد. "فاطمه انگشت پایش کمی چسبندگی داشت مثل انگشت پای خودم. پسرم و سه تا دختر بزرگم هم این نشانه را دارند."

بعد ادامه می‌دهد. "مدتی پیش از صدا و سیما آمدند و مصاحبه گرفتند، بعد که فیلم آن گفتگو منتشر شد یک سرگرد از اهواز نشانی ما را پیدا کرد. تماس گرفت و گفت از روزهای پس از گم شدن فاطمه خبر دارد."

پدر اینگونه می گوید: "پسرم مهدی و دختر و دامادم به دادسرای اهواز رفتند و نامه‌ای هم از دادسرای بوشهر برده بودند. اما متاسفانه با تعطیلی ها همزمان شد، فردای آن هم به بهزیستی رفته بودند و بهزیستی گفته بود که باید پرونده‌ها را بررسی کنیم، یک سرگرد در اهواز به دنبال کارهایشان بوده است و بهزیستی هم قول همکاری داده بود. این سرگرد آن زمان در باغ ملک اهواز در امامزاده ای در یک پاسگاه سیار خدمت میکرده است که یک راننده تاکسی دختربچه ای را به او تحویل می‌دهد و می‌گوید این دختر را پیدا کرده‌ام. این طور که سرگرد علیزاده می گوید مشخصات او با فاطمه یکی بوده و عکس آن موقع دختر را هم برای ما فرستاد. راننده تاکسی مدتی دختر را نگه داشته و بعد تحویل سرگرد می‌دهد، سرگرد نیز مدت کوتاهی فاطمه را نگهداری کرده و بعد -در سال 75- او را تحویل بهزیستی می دهد؛ اینطور به ما گفتند."

مادر بیتاب است. می‌گوید "تا مدت زیادی لباس‌ها و اسباب بازی های فاطمه را داشتم، لباس هایش را می شستم و روی بند پهن میکردم و اشک می‌ریختم. بعد لباس ها را از من گرفتند. موقعی که فاطمه از خانه رفت شلوار بنفش پوشیده بود با پیراهنی که گلهای آبی داشت. یکی از نوه‌هایم خیلی به فاطمه شبیه است."

برادر تلخکام و سرگردان است. مرد کوچکی بوده وقتی که خواهر و همبازی دوران کودکیش را گم کرده، کسی که می‌توانست تمام این سالها را در کنار مهدی و غمخوار برادرش باشد.

مهدی دو سال از فاطمه بزرگتر است. وقتی می‌پرسم از فاطمه  چیزی یادت هست می گوید "من کلاس اول دبستان بودم، با هم همبازی بودیم از مدرسه که می آمدم جلوی در خانه با بچه‌های همسایه بازی می‌کرد. من بچه و بازیگوش بودم و چیز زیادی از آن زمان یادم نیست ولی همیشه پیش مادرم بود و خیلی به هم وابسته بودند."

ما خیلی امیدواریم

بعد عکس هایی که از اهواز برایشان فرستاده اند را نشانم می دهد. مادر می گوید این عکس خود فاطمه است و چون به خاطر گم شدنش زیاد گریه می کرده اخم کرده است. مهدی هم می گوید خودش است، و ادامه می دهد "پیدایش که می کنند یک عکس هم با آن سرباز گرفته و در همین هفته اخیر این عکس ها را برای ما فرستاده اند. عکس ها مربوط به آن زمانی است که تازه فاطمه را پیدا کرده بودند. به بهزیستی اهواز مراجعه کردیم. آنها هم نمی‌دانند که سرنوشت فاطمه چه شده. آن موقع پرونده‌ها دستی بوده و الان مکانیزه شده است. به هر حال ما امیدواریم که این موضوع ختم به خیر شود و دوباره فاطمه به خانه و نزد ما برگردد. ما خیلی امیدواریم و عکس‌های جدیدی که از فاطمه به دستمان رسیده دل‌هایمان را روشن کرده است." 

پدر می گوید "فاطمه خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد بود و هر وقت که من از اداره به خانه می آمدم فورا به پیشوازم می آمد و دستم را می گرفت. من هم بغلش میکردم و با هم به داخل خانه می آمدیم. هر موقع که لباس می پوشیدم میگفت من هم میخواهم همراهت بیایم، علاقه شدیدی به من داشت و همین هم باعث شد که این دختر مثل یک لیوان آب خوردن از دست ما برود. آن روز از اداره که آمدم اصلا ندیدمش، طبقه بالا با بچه های همسایه بازی می‌کرد، ما هم غفلت کردیم و دنبالش نرفتیم و یا صدایش کنیم. و این شد که به راحتی از دست ما رفت."

بعد از سال‌های نبودن فاطمه می گوید: "ما پیگیری های زیادی انجام داد ی م. از همه جا پرس و جو کردیم و نزد آگاهی پرونده تشکیل شد. شاید هم با دقت و حساسیت پیگیری نشد البته از اداره پلیس آمدند و بررسی و سوال کردند، اما معتقدم اگر با قاطعیت بیشتری پیش رفته بودند شاید اتفاق خوبی می‌افتاد و فاطمه پیدا می‌شد اما این قضیه محقق نشد."

با همه ی اینها پدر می داند که یک روز دخترش را می‌بیند روزی که دور نیست و پایان تمام انتظارها و سال‌های سخت بدون فاطمه است.

فاطمه گمشده ای است که تمام این سالها از یاد این خانواده نرفته. این را از اشک های مادر و آه های گاه و بیگاه پدر و نگاه لرزان برادر می فهمم. این را در تک تک کلمات و جملات این خانواده می‌توان لمس کرد. آخرین عکس فاطمه هنوز روی دیوار است، همان که با چهره معصوم و کودکانه اش به دوربین خیره شده و چهره ی او در خاطر این سه نفر نقش بسته است. پوست روشن و موهای خرمایی فاطمه هر روز صبح و شب بر دل این خانواده چنگ می زند و یاد فاطمه با آنها بزرگ شده، هر چند جای دیگری نفس کشیده و زیسته است. فاطمه الان دختری 28 ساله است که تنها دور است، خیلی دور...

حرف هایمان که تمام می شود مادر رنج کشیده را در آغوش می کشم و از ته دل آرزو می کنم که روزی این اشک‌ها جای خود را به لبخند دهد، و از خانواده‌ی فاطمه خداحافظی می کنیم، به امید دیدار در روزی که شیرینی‌خوران پایان انتظار ۲۴ ساله شان باشد...
منبع: ایسنا

[کد خبر:AJ28639]
پايگاه خبري تحليلي آينه ي جم

کانال تلگرامی پايگاه خبري تحليلي آينه ي جم