به گزارش آینه جم:«ریز پاد » : 26 مرداد ماه سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن بهانه ای شد تا به معرفی عزیزی بپردازیم که هم فرزند شهید هست، هم جانباز و هم آزاده.

کسی که  سخت مصاحبه می کند و خیلی کم از خاطرات اسارت بازگو کرده است. همکارش گفت حسن با کسی مصاحبه نمی کنه 

. با ناامیدی آدرس محل کارش رو بهم داد ولی گفت بعید می دونم تو هم موفق بشی. توکلت الی الله . به کارگراه مرکزی رفتم. پرسان پرسان توی کارگاه پیداش کردم.

انسان بسیار مودب و نجیبی هست. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم اومدم پیشت یه خواهشی ازت دارم، روم رو زمین نینداز. به فکر رفت چی می خوام بگم.گفت بفرما امیدوارم بتونم کمکی کنم. موضوع رو که بهش گفتم تازه جنگ خواهش های من شروع شد. 

دیگه خودم هم داشتم عذاب وجدان می گرفتم که چرا به زور می خواهم ازش مصاحبه بگیرم و او هم ناراضیه ولی به خاطر نجابتش چیزی نمی گفت. تو همین فکر بودم که دیدم یه ذره نرم شده. گفت الان دارم می رم اتاقم من هم گفتم تا اونجا همراهیت می کنم.

وارد اتاق که شدیم با بحث در مورد شخصیت حاج حسین  پدر شهیدش شروع کردم.. پسر از شخصیت معنوی پدر می گوید : شهید حاج حسین دوقیاسی، شخصیت معنوی بسیار بالایی داشتن. قبل از جبهه رفتنش هم معلم قرآن و هم موذن مسجد ریز بود. موقع خداحافظی آخر هم گویا بهش الهام شده بود که شیهد میشه و به همین خاطر به خانه سپرده بود که این رفتن من قرین شهادت خواهد شد. بعد از رفتنش به جبهه به گفته شاهدان، یک شب توی بوکان در حال اقامه اذان صبح از ناحیه سر مودرد هدف تک تیر انداز های  ضدانقلاب حزب کموله قرار می گیره و به درج رفیع شهادت نائل میشه. الان کوچه منزل پدری ما سه شهید داره، پدرم، سردار شهید حاج علی قنبری و شهید حاج حسین بهشتی منفرد که اولین شهید بخش ریز هست.

او ادامه داد : کمتر از یکسال بعد شهادت پدر به جبهه می روم. البته قبلا برادرانم جبهه بودند ولی من برای اولین بار بود که می رفتم. این حرفش من رو به یاد بیت شعر " گرگ ها خوب بدانند در این ایل غریب      گر پدر رفت، تفنگ پدری هست هنوز" انداخت.

برکت یاد حاج حسین این سفره دل که گویا مدت ها بود باز نشده بود کم کم به سخن آمد من هم که دیدم فضا آماده است فورا برگه سوالاتم رو از جیب بیرون آوردم . پای سفره دلش که نشستم دیدم وسعت این سفره خیلی زیاد تر از اونیه که فکرش می کردم

 بالای دفتر یادداشت مصاحبه ام نامش را نوشتم: حسن ریزی، متولد سال 1346. در شهر ریز که زادگاهش هست خیلی ها او را به نام عبدالله آزاده می شناند.

.پدرش مهرماه 1361 شهید شد و من کمتر از یک سال بعد از شهادت پدر  به عنوان بسیجی به جبهه رفت. از بسیج ریز به جم، از جم به کنگان و بعد به بوشهر و بعد از آن به پادگان شهید مسگر شیراز اعزام شد. از آنجا هم به اهواز رفت .

و مابقی ماجرا از زبان خودش :  در پادگان حمید آموزش های بسیار ابنتدایی دیدیم و راهی منطقه دشت عباس شدیم . چون عملیات بود و نیاز به نیرو . آموزش خیلی کم و سریع انجام می شد. آن موقع دشت عباس تازه آزاد شده بود و به ما گفتند باید از این منطقه حفاظت کنید. 

همراهان قبول نکردند و گفتند ما آمده ایم خط مقدم بجنگیم. وقتی اصرار زیاد بچه ها رو دیدن یک گروه را جایگزین ما کردند و ما رو انتقال دادن به دارخویین. سه چهار روزی اونجا بودیم. آن موقع خرمشهر تازه فتح شده بود. تو  مسیر آدمایی رو می دیدم که زیرپیراهن تنشون بود. جریان رو پرسیدم گفتن اینها اسرای عراقی هستند که تو فتح خرمشهر اسیر شدن. کامیون کامیون اسیر می بردن پشت خط. تو اون عملیات ایران 19 هزارنفر اسیر عراقی گرفته بود.

 

از روزی که از خانه حرکت کردم تا روز اسارت همه 28 روز بیشتر طول نکشید. همون طور که اشاره کردم خردادماه 61 چند روز بعد از عملیات فتح خرمشهر بود که برای عملیات رفتیم به منطقه شلمچه توی خاک عراق. در واقع گردان ما حکم طعمه داشت. نقشه این بود که ما سر عراقی ها رو گرم کنیم و وقتی که اونها حواسشون به طرف ما جلب شد و تمام تجهیزاتشون متوجه ما شد ایران از اصل غافلگیری استفاده کرده و از محور دیگری عملیات رو انجام بده. عملیات ما تو شب انجام شد و حسابی سر عراقی ها گرم شده بود. موفقیت های خوبی هم حاصل شده بود.

 

صدای بیسیم چی روشندیدم که به پشت خط می گفت ما ضربه خودمون رو زدیم. منور بزنید تا مسیر رو پیدا کنیم و برگردیم. حتی منور هم دیدم. دم دمای صبح بود و هوا گرگ و میشی که  پاتک بسیار شدید دشمن صورت گرفت و ورق برگشت. داشتیم به خط خودی برمی گشتیم که متوجه شدیم محاصره شده ایم. آتش دشمن بسیار شدید بود. هرچه بدستشون میومد به سمت ما شلیک می کردن. با آر پی جی که به تانک شلیک می کنن نیروهای ما رو هدف می گرفتن.توپ،تانک، تله های انفجاری، انواع مین ها و ... . تو اون موقعیت من که برانکاردچی بودم به هیچ وجه نمی شد مجروحی رو انتقال داد و اگر می خواستی این کار کنی خودت هم جانت رو از دست می دادی. منطقه دشت وسیعی بود بدون سنگر و کانل یا هرجایی برای پنهان شدن. اونجا فقط چندتا سنگر تانک با فاصله دور بود. یک اسلحه که از خودشون غنیمت گرفته بودم دستم بود و تلاش می کردم به عقب برگردم که ناگهان یک تیر به سینه ام خورد و دنده ام شکست. نفسم گرفت و خون از گلوم بیرون میومد. دیگه نتونستم ادامه بدم و همونجا افتادم روی زمین. از همون موقع که تیر خوردم پاتک عراق شدت گرفت و اونها کم کم منطقه رو کاملا بدست گرفتند. خون خیلی زیادی ازم رفته بود، همینطور بیحال روی زمین افتاده بودم که حدودا ساعت های 10 صبح بود دیدم چندنفری دارن میان به طرفم. هرچه نگاه می کنم خدایا اینها کین نمی دونم.

 مثل اینکه نیروهای خودی نیستن. شکل و قیافه و لباس هاشون فرق داره. هی نزدیک و نزدیک تر می شدن. داشتن عربی صحبت می کردن. به من که رسیدن اول می خواستن تیر خلاص بزنن. به هر زحمتی بود دستم تکون دادم و متوجه شدن زنده هستم. یکیشون که تفنگ پرکرد و می خواست تیر خلاص بزنه دیگری جلوش گرفت گفت: لا. اسیر. دوستش رو منصرف کرد و تصمیم گرفتن من رو اسیر کنن. یکیشون گفت گُم (همون قم به عربی یعنی بلند شو). وقتی فهمیدند عربی اصلا نمی دونم با اشاره بهم می فهماندند. به زور از جام بلند شدم. اشاره کرد فانوسقه ات رو در بیار، نارنجک ها هم. اسلحه هم که غنیمتی بود و مال خودشون. یکیشون پلاکم رو برداشت و انداخت گردن خودش. بعد دنبال ساعت مچی گشت، ساعتم رو قبلا گذاشته بودم تو کیفم و تو عملیات همراهم نبود. چیزی گیرش نیومد. ازم خواستن لباسم رو که کاملا خاکی و خونی شده بود در بیارم. بعد گفت دست کن تو جیبت کارت شناساییت در بیار. دنبال کارت پاسداری می گشت. براشون مهم بود که یک پاسدار اسیر کرده باشن. پرسید " حرس خمینی؟ " {پاسدار هستی}، نمی دونستم چی می گن. چیزی نگفتم. باز پرسید "جندی مکلف" {سرباز وظیفه ای} و من هم باز گفتم نمی دونم یعنی چه. آخر سر که پرسید " مطوع؟" {نیروی داوطلب، بسیجی}. من هم که دیدم دست یردار نیستن گفتن بذار همین رو بگیم. حالا هرچی می خواد بشه. سرم رو به نشانه بله تکون دادم. بعد یه باند الکی دورم پیچوندن که اصلا جلو خونریزی نمی گرفت. یه لباس عربی خیلی گشاد خودشون هم تنم کردن.

 اون موقع 15 سال بیشتر سن نداشتم و بدنم خیلی لاغر بود. لاغر و فرز.  چشم ها و دستم رو بستن و من رو به سمت یک نفربر BMP زنجیری بردن.

دل خودم خوش کردم که حالا چون که من مجروح هستم و حالم خیلی خرابه یه جای خدمه ای،کمک خدمه ای توی نفربر میذارنم. نه خیر خیال خام بود. ما رو برد رو سر BMP و نشوندم روی اگزوزش. تابستان، گرمای خرداد اون هم هوای جنوب گاز BMP که می داد حرارت آتشین از این بیرون میومد و بدن آدم رو می سوزوند. از اونجا من رو که آخرین نفری بودم که از گردان اسیر شدم بردن یک پاسگاه بازرسی. نزدیک بصره. در واقع منطقه عملیاتی ما هم فاصله چندانی با بصره نداشت. تو اون پاسگاه بازرسی چون خون زیادی ازم رفته بود بیحال و بی رمق با چشمای بسته به ستونی تکیه داده بوم که یکمرتبه یک نفر یک توگوشی(سیلی) خیلی محکمی بهم زد. اینقدر این محکم زد که مغز سرم تکون خورد. ( اینجای کلام که می سه لحن کلامش طوریه که هنوز اون توگوشی دردش و غصه مونده. آخه سیلی خوردن توی غربت و اسارت آدم رو یاد حضرت زینب(س) می اندازه.دلم می شکنه به خودم می گم نامردها بار اولشون نیست که این کارها می کنن. از قدیم بد عادت شدن. انشاالله روزی انتقام همه سیلی های خورده رو می گیریم

اونها خصوصا بعثی ها خیلی قصی القلبی بودن. همون هایی هستن که الان تو عراق دارن سر مردم رو می برن. بعد از اینکه توگوشی زد گفت "مستشفی" {ببریدش بیمارستان} . ما رو بردن بیمارستان. اونجا توی یک سالن بزرگی مثل یه آدم بی صحاب رها کردن. بیمارستان هم وضعی داشت از بدون پوشش بودن سرهای زنان توی بیمارستان گرفته تا رفتار غیر اخلاقی و زنندهشون با مردها. البته بیشتر به کشتارگاه شباهت داشت تا بیمارستان. اونجا هم بدون رمق توی سالن افتاده بودم، چیزی هم دیگه نداشتم که عراقی ها بخوان ازم بگیرن.

تنها داراییم کفشی بود که توی پام بود. اون هم چشم نظافتچی بیمارستان گرفت و کفش من رو از پام در اورد و برداشت برای خودش. از اینجا شدیم پابرهنه ( لحن گفتن پابرهنه شدن باز اونقدر مظلومانه بود که ذهن آدم رو می بره به سمت انگشتر دزدیدن و گوشواره از گوش بچه کشیدن و لباس مولا برداشتن. هنوز عادتشون رو ترک نکردن. اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ).  

حالا ما شدیم یک ادم پابرهنه با یک لباس گشاد عربی به تن. تو اتاق عمل که در حد یک پانسمان کار انجام می دادن باز یک نفر آمد بازجویی. پرسید "انت عربستانی؟" گفتم خدایا چی می گه. من ایرانیم. بعدها منظور حرف هاش فهمیدم. می گفت تو عرب خوزستانی هستی؟ بعد باز با عربی پیش خودش می گفت که نه امکان نداره عرب با عرب بجنگه. خیلی تعجب کرده بود. من هم که بی رمق بودم تا جایی که می تونستم چیزی نمی گفتم و جون حرف زدن نداشتم. بعد باز پرسید که پاسدار هستی و ... . توی اون بیمارستان که مرتب هم داشتن مجروح های خودشون و اسرا می اوردن در حد باندپیچی ما رو مداوا کردن و با چشم های بسته حرکتمون دادن به سمت بغداد. یک ماه توی بیمارستان بغداد بودم. // در این قسمت از صحبت هاشون بودن که یکهو صدای زنگ تلفن پرید تو حرفش. گوشی رو برداشت و گفتن بیا کار فوری داریم. با اینکه خیلی دوست داشتم ادامه بدهد ولی دیگه نمی شد کاریش کرد و ازش خواهش کردم که برای ادامه مصاحبه باز زحمتش بدم. لبخندی زد و گفت کلی نوشتی. کافیه دیگه. امیدوارم باز فرصتی بشه تا بتوانم اسیر آزاده نوشته هایم را به وطن باز گردانم. انشاالله.

مصاحبه کننده : ابوالفضل محدثی

[کد خبر:AJ3215]
پايگاه خبري تحليلي آينه ي جم


نوشتن دیدگاه

جدیدترین مطالب