0000001004530_6444.jpg

آينه جم ، قرارمون ساعت یک بود اما من زودتر رفتم که به موقع برسم .هنوز گلبانگ محمدی برای فرا خوان مومنین به نماز ظهر بلند نشده بود که درو فشار دادم و وارد شدم .
اسفندیار !! اسفندیار !!..


نه ، کسی جواب نداد ..
رفتم داخل .. سرشو از حمام در اورد گفت بشین تا بیام ..تا اسفندیار ازحمام بیاد و ارش و میلاد هم برسن حوصله من سر رفت .. احمد جهاندیده همسفر من شد .احمد خطاطه و خوش مینویسه ..
تا احمد را سوار کنم ساعت از دو ربع هم گذشته بود ..اولین بار بود با احمد همسفر بودم و زود هم اخت شدیم از سمل و اباد که گذشتیم و به اهرم رسیدیم ؛ احمد جیک و پوک منو هم میدونست .البته منم کشفش کرده بودم ..
ظهر پنجشنبه بود ..باد تندی که میوزید ماشینو جابجا میکرد .. شنها ارام ارام از انطرف جاده ، دستخوش باد ؛ بالا میامدند و رقص کنان عرض جاده را طی میکردند و از انطرف سرازیر میشدن .میشد از پشت شیشه ماشین و خنکای باد کولر هم تف هوا را حس کرد ..چوپان پیر که صورتش را با دستمالی در هجوم باد پیچیده بود گوسفندانش را از کناره جاده میراند ..

تا خورموج سی کیلومتری راه داشتیم که با گپ زدن احمد کوتاه شد ..هنوز تا دوراهک خیلی مانده بود .باید از کاکی و ابدون میگذشتیم تا به دو راهک برسیم ..
مقصد ریز بود ..
مهمان جناب بودیم برای پنجمین نشست محفل دلشدگان .
.از دوراهک باید به راست پیچید و راه کوه را در پیش گرفت ..از دره تنگی گذشتیم و سینه کش کوه را بالا رفتیم . هر چه رفتیم نرسیدیم .. راه تنگ و پر پیچ و خم و نفسگیر .. ماشینم یاری کرد .در عرض بیست دقیقه باید با ارتفاع هشتصد متری میرسیدیم ..میانه راه حیفم امد چشم انداز جاده را از دست بدهم ولی مگه میشد توقف کرد .بالاخره سماجت من غالب شد و در سراشیب تند جاده جائی ایستادم .. جاده در زیر پایم مانند گیس های بافته شده دختر کان ریزی به چشم میخورد .
عکاسی تمام بود ..


باید راه میافتادم .هنوز از بچه های پشت سری اثری نبود .به جای ماشین نفس من گرفت تا به بلندترین نقطه کوه رسیدم و از انطرف سرازیر شدم ..
بر بلندای شهر انارستان اینبار در سرازیری متوقف شدم تا منظره شهر ریز را از دور و انارستان را کمی نزدیکتر از دریچه دوربینم ببینم .تراکتوری بزحمت از سربالائی بالا میامد .ازش پرسیدم دره بان کجاست .گفت که کجاست و با مهربانی اصرار داشت مهمانش باشیم .. تا انارستان راهی نبود .باز هم احمد از رهگذران پرسید که دره بان کجاست ..
از پل عریضی بر روی رودخانه خشکی گذشتیم و راه راست را پی گرفتیم .از پِژوئی که کنار جاده متوقف بود پرسیدم تا دره بان چقدر راه داریم ..خندید و به اسم صدایم کرد .نشناختمش ...اقای رضائی بود که او هم مهمان همین محفل بود ..کمی جلوتر در پیچ تندی درب باغی باز بود ..من گذشتم ولی دیگران ایستادند تا دور بزنم و بر گردم ...

از درب باغ که وارد میشدی چشم انداز بدیعی از زیبائی طبیعت و ذوق صاحبش را میدیدی . بوی خوشی از گلهای اطلسی در جانت رخنه میکرد .بنظر میومد من باز هم زودتراز همه رسیده ام .هنوز خیلی ها نبودن ولی انهائی هم که بودن لبریز از ارامش بودن و چاق تواضع ها گرم .با اینکه تازه وارد بودم به گروه ولی همه مرا بنام خالو میشناختند . دنیای مجازی عجب دنیای بی پی و پیمونیه ... .. اینجا قطعه ای از بهشت است … تاچشم کار میکند زیبائیست .

باغی درندشت چون مینو..و چقد سلیقه در تزیین باغ بکار رفته ..تا دیگران برسند حاجی را برانداز کردم . مردی میانسال با ارامشی مثال زدنی و موهای پریشانش که جذبه خاصی داشت ..ارامشی که در فضای باغ موج میزد ناشی از صاحبش بود .. کارگران باغ راه را اب زدند . نسیم خنکی در فضا جریان داشت .من بیکار ننشستم و عکسامو گرفتم . اینجا سوژه برای عکاسی کم نمیاری .. صدها تابلوی نقاشی در اطرافت جریان دارد و تو در شطی از رنگ دست و پا میزنی ..جلو ساختمان بر روی میزی چای اماده بود .

سلامی و علیکی .. 
گفتم همش چایه ؟؟.. 
اقائی با لهجه عربی گفت . نع .قهوه میخوای ؟سرمو بعلامت تایید تکان دادم .
دله قهوه را در فنجان کوچکی سرازیر کرد .طعمی تند و تلخ و لذت بخش.. خیلی خوشمزه بود نتونستم نگم که بازم میخوام ... پرسیدم چرا رنگش زرده ؟تو ضیح داد ولی من فقط مزه شو به یاد دارم ...
کم کمک بچه ها از راه رسیدن .. بچه های جم هم بودن ..رفقای همراه که ظهر با هم حرکت کرده بودیم تازه از راه رسیدن و در جواب سوال من که کجا گیر کرده بودین .خندیدن ...


هوا داشت رو به تاریکی میرفت که خسته از اینهمه گشتن صندلیمو به وسط باغ منتقل کردم و پرتقالی را پوست کندم .هنوز داشتم مزه مزه میکردم که شروع برنامه اعلام شد ..در طبقه بالائی بچه ها دنبال جای راحت تر میگشتن که من به دیوار تکیه زدم و پاهای خستمو دراز کردم .

جناب مدیر خوش امد گوئی کرد و صدای نی اسماعیل زاده همه را درسکوت فرو برد. هم خوانی بچه ها با عقرب زلف کجت ؛ با قمر قرینمان کرد .چه شوری داشت صدای جمع همراه با سنتور مختاری ..تا نوبت به زمان استراحت بین برنامه برسد بچه ها با هم میخوانند ... گلپونه های وحشی دشت امیدم ....


فنجون قهوه معروف را برداشتم و صندلیمو وسط حیاط گذاشتم .صدایی از دور دست در گذر نسیم تندی که میوزید گوش نواز بود.
صدا میخواند : برلب جوی نشین و گذر عمر ببین 
کین اشارت ز جهانِ گذران ما را بس
اسمون نور افشانی میکرد .صدای رعد برق و برق یاد اور دوران بچگی بود . همونا که زیر لحاف جمع و جورمان میکرد تا صداشو نشنویم .. نه ؛ اسمون هوای گریه داشت .. دلش خیلی پر بود و چه اشکی میریخت ..جابجا شدم ولی فرصت نداد و تا به سقفی برسم خیسم کرد ..ولی مگه میشد ازش گله کرد ؟؟لاف عشق و ...


..سرمائی را که بر گرده ام نشسته بود به جان پذیرفتم و رختم را به محفل دلشدگان کشیدم .
بچه ها داشتن سازها را کوک میکردن که برق رفت ..خاموشی و صدای دست جمعی بچه ها برای همخوانی بعدی ..
پیشنهاد میزبان صرف شام تا سانس دوم برنامه بود . 
شام در کاخ میزبان که کمی پایینتر از ویلابود صرف شد ..بوی برنج چمپا فضا را پر کرده بود سفره ها چیده شده و دوستان سر در بشقاب . وقتی خواستم سفره را ترک کنم . رسول اشاره ای کرد ...سینی پر از للک وسط سفره خودنمائی میکرد ... دیگه دیر شده بود .. هنوز دارم افسوس ندیدنش را میخورم ..بعضی وقتها باید به موقع دید ..


تا بچه ها باز هم تو ویلا دور هم جمع بشن زمان گذشت .هنوز از بالا صدای کوک کردن ساز میامد .. نوبت ارش بود و پراکندن عشق در فضای عاشقی ...
شب بدرازا کشیده شد و سر شب به گرگ میش هوای صبح رسید ...
وقتی چشمام خمار خواب بود حس کردم احمد رومو با پتو پوشاند ..
بلبلهای باغ زودتر از من سر از بستر برداشته بودن وگنجشکها با هوچی گری دنبال هم بودن که در هوای لطیف بعد از باران دیشب پامو دراز کردم .. تا بچه ها بیدار بشن من فارغ ازقیل و قال زندگی باغ را گشتم ... کم کمک سر و کله بچه ها پیدا شد .افتاب داشت به وسط اسمون میرسید که دست ازسفر صبح کشیدیم..
وقت رفتن از مسعود پرسیدم چطور این همه ادم عاشقو دور هم جمع کردین . گفت با عشق ..
رفته بود و همسفر من شنان پور بود ..هنوز پیچ در پیچ های جاده ریز دوراهک در پیش بود..

مجيد كمالي پور- اتحادخبر 

[کد خبر:AJ14839]
پايگاه خبري تحليلي آينه ي جم


نوشتن دیدگاه

جدیدترین مطالب